شمیم وصل

گروه اینترنتی شمیم وصل

شمیم وصل

گروه اینترنتی شمیم وصل

بعد چهارم در قرآن

افقی تازه از نگرش انسان به حیات در بعد چهارم

 

در طول چند سال فعالیتم در گروه ، از هیچ مطلبی به اندازه این ایمیل لذت نبردم

مطمئنم با مطالعه این مطلب دیدگاه شما به خلقت انسان ، خداوند، جهان آخرت و ... وسیعتر خواهد شد.

مطالعه عمیق این ایمیل را تمامی شما بزرگواران توسعه می کنم.

باور بفرمائید این ایمیل ارزش چندین بار مطالعه را دارد.

انتظار داریم در انتشار آن کوشا باشیم.

گروه اینترنتی شمیم وصل

تفاوت‌های «حسین» و «حوسین»

سلام و درود خدا بر آنهایی که در عزای سالار شهیدان گریه می کنند.


فلسفه عزاداری حسینی، زنده نگه داشتن اسلام و مکتب اهل بیت( ع) است، اما بعضا بر اثر ورود آسیب‌ها، آفات و تحریفات این هدف و فلسفه اصلی تا حدودی فراموش و اهداف کاذب دیگری جایگزین آن شده است، متاسفانه در برخی مجالس عزاداری و نحوه تعزیه گردانی و مجلس سینه زنی سنتی سالار و سرور شهیدان امام حسین علیه السلام بیشتر به یک مجلس گردانی ظاهری تبدیل می شود و بیم آن می رود که دل‌های پاک و باصفای آن عزیزان از درونی کردن شعائر و ارزش‌های عاشورایی فاصله بگیرد و بیشتر روبنایی شود، بگونه ای که فقط به ریتم آهنگ و هارمونی نوحه توجه شود تا به عمق مصیبت و دلسوختگی و پاک باختگی در آن.

این تذکر از باب تکریم شعائر روضه امام حسین (ع) و مجالس، بدور از هرگونه تعریض و خدای ناکرده تردید در نیت دلسوختگان حسینی گفته می شود تا در آن گوشه چشمی از حضرت ابا عبدالله و ولی عصر روحی فدا بر دل‌های سوخته ما نیز بشود. در مقام نمادشناسی نام مبارک امام حسین علیه السلام تبدیل به حوسین می شود؛ تا همه چیز تحت الشعاع هروله ها وحوسین حوسین‌های تامل برانگیز شود!

 

تفاوت‌های «حسین» و «حوسین»


1- حسین علیه السلام یکی بیشتر نیست، امام حوسین‌ها متفاوت است و حوسین این مداح با حوسین آن مداح فرق می کند.
2- یاران حسین علیه السلام او را بنده خدا می دانند، ولی یاران حوسین فریاد حوسین اللهی سر می دهند.
3- حسین علیه السلام نماز را در بحبوحه جنگ در اول وقت به جای می آورد، اما حوسین نماز صبح را فدای مجالس شبانه می کند.
4- درد حسین علیه السلام درد دین و شرافت انسانی بود، اما همه مشکل حوسین عطش و سیراب کردن بستگانش بود .
5- ظهر عاشورا در مجلس حسین علیه السلام صدای الله اکبر و حی علی الصوه به گوش می رسد، اما در مجلس حوسین فریاد حوسین حوسین به جنگ اذان می رود.
6- حسین علیه السلام را باید از مطهری ها شناخت، اما حوسین را در لابلای آواز ناعالمان و ناعارفان باید جست.
7- حسین علیه السلام برای تمام سال زنده است و الگویی برای هر لحظه زندگی ماست، اما حوسین فقط ده روز سال جلوه می کند و بقیه سال بهانه ای است برای دور هم جمع شدن دوستان.
8- دوستان حسین علیه السلام ناخودآگاه خون گریه می کنند اما دوستان حوسین خودآگاه خودزنی و مجلس گرمی می کنند و هر کس کبودی صورت و سینه اش بیشتر باشد مقرب تر است .
9- حسین علیه السلام برای گفتن حرف خود به چیزی نیاز ندارد اما حوسین به طبل و بوق و کرنا و سبک پاپ نیاز دارد.
10- در مجلس حسین علیه السلام رسیدن به معرفت مهم است، اما در مجلس حوسین ترتیب صفها و ریتم نوحه و بالا و پایین پریدن‌ها.
11- حرارت حسین علیه السلام هرگز در دل‌ها سرد نمی شود، اما حرارت حوسین بعد از یک شور زدن سرد می شود .
12- عاصیان و گنهکاران برای شفاعت و توبه به مجلس حسین علیه السلام می روند، اما در مجلس حوسین برای مجلس گردانی و ندانسته گاهی با مزاحمت برای دیگران وآلودگی به گناه.
13- حسینی ها قبولی را به اطاعت از خدا و خلوص نیت و پاکی دل می دانند، اما حوسینی ها می گویند: هر چه می خواهد دل تنگت بکن فقط یا حوسین فراموش نشود .
 

آنکه در کربلای 61 هجری به شهادت رسید امام حسین (ع) بود نه حوسین! 

 

اگر شیعه حسین هستیم ،

حسینی باشیم و آزادمرد.

 


گروه اینترنتی شمیم وصل


آشنایی با آئین طشت گذاری


 آیین طشت‌گذاری یکی از سنت های رایج دوستداران اهل بیت (ع) در بین  آذری زبان است. در این آیین، عزاداران و سوگواران امام حسین(ع) طشتی را که داخل آن مقداری آب قرار دارد، به نشانه تشنگی امام حسین (ع) و یارانش در صحرای کربلا به روی دست گرفته و با نوحه سرایی در اطراف آن، مراسم عزاداری ماه محرم و پوشیدن لباس های سیاه را آغاز می کنند. در این مراسم همچنین دسته های سینه زنی و زنجیرزنی بیرق ها و علم های خود را آماده کرده و آغاز برنامه های ویژه ماه محرم را توسط آن اعلام می کنند.

من ، تو ، او - مقصر کیست؟

من، تو، او
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم 
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی 
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا ؟

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم 
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود 
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت ...

معلم گفته بود انشا بنویسید 
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت ؟


من نوشته بودم علم بهتر است 
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید 
تو نوشته بودی علم بهتر است 
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی 
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود 
خودکارش روز قبل تمام شده بود


معلم آن روز او را تنبیه کرد 
بقیه بچه ها به او خندیدند 
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد 
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد 
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته 
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند 
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت 

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد 
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت
برای مادرت می خرید 
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد
که پدرش می کشید 

سال های آخر دبیرستان بود 
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده 
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم 
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد 
او اما نه انگیزه داشت نه پول . درس را رها کرد دنبال کار می گشت 

روزنا مه چاپ شده بود 
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت 

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم 
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی 
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود 

من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است 
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری انداختی 
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه 
برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!! 

چند سال گذشت 
وقت گرفتن نتایج بود 

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم 
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت 
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود 

وقت قضاوت بود 
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند 

من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند 
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند 
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند 

زندگی ادامه دارد 
هیچ وقت پایان نمی گیرد 

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است !!! 
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است !!! 
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!! 

من , تو , او 
هیچگاه در کنار هم نبودیم 
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم 

اما من و تو اگر به جای او بودیم 
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟ 

هر روز از کنار مردمانی می گذریم که یا من اند یا تو و یا او 
و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از آن او

اولین نماز

گروه اینترنتی شمیم وصل


داستان زیر داستان اولین نماز دکتر جفری لانگ استاد ریاضیات دانشگاه کانزاس است.

او که در خانواده ای پروتستان در آمریکا به دنیا آمده در ۱۸ سالگی بی خدا می شود. وی از طریق یکی از دانشجوهای مسلمانش نسخه ای ترجمه شده از قرآن هدیه گرفت و ظرف سه سال همه ی آن را مطالعه کرد و در پایان تصمیم گرفت اسلام بیاورد.

 برگرفته از کتاب “Even Angels Ask ” (حتی فرشتگان نیز می پرسند) اثر دکتر جفری لانگ.

برگردان از ترجمه ی عربی این قسمت از کتاب توسط دکتر عثمان قدری مکانسی 

 روزی که مسلمان شدم امام مسجد کتابچه ای درباره ی چگونگی ادای نماز به من داد. ولی چیزی که برایم عجیب بود، نگرانی دانشجوهای مسلمانی بود که همراه من بودند. همه به شدت اصرار می کردند که: راحت باش! به خودت فشار نیار! بهتره فعلا آرام آرام پیش بری   پیش خودم گفتم: آیا نماز اینقدر سخت است؟

 ولی من نصیحت دانشجوها را فراموش کردم و تصمیم گرفتم نمازهای پنجگانه را به زودی شروع کنم. آن شب مدت زیادی را در اتاق خودم بر روی صندلی نشسته بودم و زیر نور کم اتاق حرکت های نماز را با خودم مرور می کردم و توی ذهنم تکرار می کردم. همینطور آیات قرآنی که باید می خواندم و همچنین دعاها و اذکار واجب نماز را   از آنجایی که چیزهایی که باید می خواندم به عربی بود، باید آنها را به عربی حفظ می کردم و معنی اش را هم به انگلیسی فرا می گرفتم. آن کتابچه را ساعت ها مطالعه کردم، تا آنکه احساس کردم آمادگی خواندن اولین نمازم را دارم. نزدیک نیمه ی شب بود. برای همین تصمیم گرفتم نماز عشاء را بخوانم   در دستشویی آن کتابچه را روبروی خودم گذاشتم و صفحه ی چگونگی وضو را باز کردم. دستورات داخل آن را قدم به قدم و با دقت انجام دادم. مانند آشپزی که برای اولین بار دستور پخت یک غذا را انجام می دهد!

 وقتی وضو را انجام دادم شیر آب را بستم و به اتاق برگشتم در حالی که آب از سر و وصورت و دست و پاهام می چکید. چون در آن کتابچه نوشته بود بهتر است آدم آب وضو را خشک نکند .وسط اتاق به سمتی که به گمانم قبله بود ایستادم. نگاهی به پشت سرم انداختم که مطمئن شوم در خانه را بسته ام! بعد دوباره به قبله رو کردم. درست ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. بعد دستم را در حالی که باز بود به طرف گوش هایم بالا بردم و با صدایی پایین "الله اکبر" گفتم.

گروه اینترنتی شمیم وصل

 امیدوار بودم کسی صدایم را نشنیده باشد! چون هنوز کمی احساس انفعال می کردم، یعنی هنوز نتوانسته بودم بر این نگرانی که ممکن است کسی من را زیر نظر دارد غلبه کنم. ناگهان یادم آمد که پرده ها را نکشیده ام و از خودم پرسیدم: اگر کسی از همسایه ها من را در این حالت ببیند چه فکر خواهد کرد!؟ نماز را ترک کردم و به طرف پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم تا مطمئن شوم کسی آنجا نیست. وقتی دیدم کسی بیرون نیست احساس آرامش کردم. پرده ها را کشیدم و دوباره به وسط اتاق برگشتم  یک بار دیگر رو به سوی قبله کردم و درست ایستادم و دستم را تا بناگوش بالا بردم و به آرامی گفتم : الله اکبر. با صدای خیلی پایینی که شاید شنیده هم نمی شد به آرامی سوره ی فاتحه را به سختی و با لکنت خواندم و پس از آن سوره ی کوتاهی را به عربی خواندم ولی فکر نمی کنم هیچ شخص عربی اگر آن شب تلاوت من را می شنوید متوجه می شد چه می گویم! پس از آن باز با صدایی پایین تکبیر گفتم و به رکوع رفتم بطوری که پشتم عمود بر ساق پایم شد و دست هایم را بر روی زانویم گذاشتم.

احساس خجالت کردم چون تا آن روز برای کسی خم نشده بودم. برای همین خوشحال بودم که تنها هستم. در همین حال که در رکوع بودم عبارت سبحان ربی العظیم را بارها تکرار کردم. پس از آن ایستادم و گفتم : سمع الله لمن حمده، ربنا ولک الحمد: حس کردم قلبم به شدت می تپد و وقتی بار دیگر با خضوع تکبیر گفتم دوباره احساس استرس بهم دست داد چون وقت سجده رسیده بود. در حالی که داشتم به محل سجده نگاه می کردم، سر جایم خشکم زد   جایی که باید با دست و پیشانیم فرو می آمدم. ولی نتوانستم این کار را بکنم! نتوانستم به سوی زمین پایین بیایم. نتوانستم خودم را با گذاشتن بینی ام بر روی زمین کوچک کنم     به مانند بنده ای که در برابر سرورش کوچک می شود  احساس کردم پاهایم بسته شده اند و نمی توانند خم شوند.

بسیار زیاد احساس خواری و ذلت بهم دست داد و خنده ها و قهقهه های دوستان و آشناهایم را تصور کردم که دارند من را در حالتی که در برابر آنها تبدیل به یک احمق شده ام، نگاه می کنند. تصور کردم تا چه اندازه باعث برانگیختن دلسوزی و تمسخر آنها خواهم شد. انگار صدای آنها را می شنیدم که می گویند: بیچاره جف! عرب ها در سانفرانسیسکو عقلش را ازش گرفته اند! شروع کردم به دعا: خواهش می کنم، خواهش می کنم کمکم کن   نفس عمیقی کشیدم و خودم را مجبور کردم که پایین بروم. الان روی دو زانوی خود نشسته بودم   سپس چند لحظه متردد ماندم و بعد پیشانیم را بر روی سجاده فشار دادم   ذهنم را از همه ی افکار خالی کردم و گفتم  سبحان ربی الأعلی : الله اکبر . این را گفتم و از سجده بلند شدم و نشستم. ذهن خود را همچنان خالی نگه داشتم و اجازه ندادم هیچ چیز حواسم را پرت کند. الله اکبر و دوباره پیشانی ام را بر زمین گذاشتم. در حالی که نفس هایم به زمین برخورد می کرد جمله ی سبحان ربی الأعلی را خودبخود تکرار می کردم. مصمم بود که این کار را به هر قیمتی که شده انجام بدهم. الله اکبر    برای رکعت دوم ایستادم. به خودم گفتم: هنوز سه مرحله مانده. برای آن قسمت نمازم که باقی مانده بود با عواطف و احساسات و غرورم جنگیدم. اما هر مرحله آسان تر از مرحله ی قبل به نظر می رسید تا اینکه در آخرین سجده در آرامش تقریبا کاملی به سر می بردم. سپس در آخرین نشستنم، تشهد را خواندم و در پایان به سمت راست و چپ سلام دادم. در حالی که در اوج بی حسی قرار داشتم همچنان در حالت نشسته بر روی زمین باقی ماندم و به نبردی که طی کردم فکر کردم   خجالت کشیدم که چرا برای انجام یک نماز تا پایان آن اینقدر با خودم جنگیدم.

در حالی که سرم را شرم آگین پایین انداخته بودم به خداوند گفتم: حماقت و تکبرم را ببخش، آخر می دانی من از جایی دورآمدم هنوز راهی طولانی مانده که باید طی کنم. و در آن لحظه احساسی پیدا کردم که قبلا تجربه نکرده بودم و برای همین وصف آن با کلمات غیر ممکن است. موجی من را در بر گرفت که هیچگونه نمی توانم وصفش کنم جز اینکه آن حس به « سرما » شبیه، بود و حس کردم که از نقطه ای داخل سینه ام بیرون می تابد. چونان موجی بود عظیم که در آغاز باعث شد جا بخورم. حتی یادم هست که داشتم می لرزیدم، جز اینکه این حس چیزی بیشتر از یک احساس بدنی بود چون به طرز عجیبی در عواطف و احساسات من تاثیر گذاشت. گو اینکه  رحمت  به شکلی تجسم یافت و مرا در بر گرفت و در درونم نفوذ کرد. سپس بدون اینکه سببش را بدانم گریه کردم. اشک ها بر صورتم جاری شد و صدای گریه ام به شدت بلند شد. هرچه گریه ام شدیدتر می شد حس می کردم که نیرویی خارق العاده از رحمت و لطف مرا در آغوش می گیرد. این گریه نه برای احساس گناه نبود   گر چه این گریه نیز شایسته من بود   و نه برای احساس خواری و ذلت و یا خوشحالی   مثل این بود که سدی بزرگ در درونم شکسته و ذخیره ای عظیم از ترس و خشم را به بیرون می ریزد.

در حالی که این ها را می نویسم از خودم می پرسم که آیا مغفرت الهی تنها به معنای عفو از گناهان است و یا بلکه به همراه آن به معنای شفا و آرامش نیز هست. مدتی همانگونه بر روی دو زانو و در حالی که بسوی زمین خم بودم وصورتم را بین دو دستم گرفته بودم، می گریستم. وقتی در پایان، گریه ام تمام شد به نهایت خستگی رسیده بودم. آن تجربه به حدی غیر عادی بود که آن هنگام هرگز نتوانستم برایش تفسیری عقلانی بیابم. آن لحظه فکر کردم این تجربه عجیب تر از آن است که بتوانم برای کسی بازگو کنم. اما مهمترین چیزی که آن لحظه فهمیدم این بود که من بیش از اندازه به خداوند و به نماز  محتاجم. قبل از اینکه از جایم بلند شوم این دعای پایانی را گفتم:

خدای من! اگر دوباره به خودم جرأت دادم که به تو کفر بورزم، قبل از آن مرا بکش! مرا از این زندگی راحت کن.. خیلی سخت است که با این همه عیب و نقص زندگی کنم، اما حتی یک روز هم نخواهم توانست با انکار تو زنده بمانم 

 


گروه اینترنتی شمیم وصل